...آن روز زنگ آخر انشا داشتیم ،هوای کلاس مثل همـیشـه سرد بود ویک بخاری
هیزمـی کـه هیچ وقت گرمایی از آن بلند نمـی شد درون گو شـه ای از آن مشغول
فعا لیت مذبوحانـه ای بود .

خانم معلم وارد شد ، انشاءدرمورد معلم بر پا ، بلند شدیم - بر جا ، نشستیم .پس از یک سر ی صحبت های متداول ، خانم معلم موضوع انشا را بر روی تخته سیـاه نوشت:" فصل بهار را تعر یف کنید"، مشغو ل شوید .

از
پنجره کلاس نگاهی بـه بیرن انداختم ،گر چه چند روزی بیشتر بـه عید نمانده
بود ، هیچ نشانی از بهار و عید نمـی دیدم. انشاءدرمورد معلم باران دوباره شروع به
با کرده بود ،صحن حیـاط مدرسه کاملا" خیس بود ، فراش
مان     -آقای حیدری -در حا لی کـه یک بخاری هیزمـی را
به زحمت دنبال خود مـی کشید، لنگ لنگان از داخل انبار بیرون مـی
آمد. انشاءدرمورد معلم آقای ناظم هم در حا لی کـه گوش یکی از شا گر دان را گرفته بود بـه زور او را دنبال خود مـی کشید.

پس
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چیزی را کـه اصلا"
وجودش را حس نمـی کنم، تو صیف کنم .به درون کلاس نگا هی انداختم ، بچه
ها سر های شان را دا خل دفتر ها فرو، مـی نوشتند. بلا نسبت شبیـه یک
گله گو سفند درون حال نشخوار کـه شاید غذای شان کلمات قلمبه سلمبه ای بود که
مفهو
مش را هم نمـی فهمـیدند . نگاهم از روی آن ها بـه سمت خانم معلم سر خورد،پشت
مـیزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شاید بلوز مـی بافت!
شاید
هم شال گردنی زیبا و گرم!    ناگهان بـه سمت من برگشت
.نگاهم را دزدیدم ، ولی فهمـیده بود کـه چیزی نمـی نو یسم ،با کمـی آرامش که
عجیب هم
مـی
نمود ،گفت:رضایی حواست کجا ست ؟ گفتم همـین جا خانم ، گفت گاهی از پنجره
بیرون را نگاه کن و اگر دیدی آقای نا ظم و یـا مدیر بـه این طرف مـی آ یند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهمـیدم کـه خانم
معلم
نمـی خواهد آقای مدیر و یـا ناظم بفهمند کـه او درون کلاس با فتنی    مـی بافد .

دوباره
به خانم معلم نگاهی انداختم ،آرامش زیبا یی داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: انشاءدرمورد معلم یک
بلوزسفید یقه اسکی پو شیده بود و روی آن یک ژاکت بافتنی زیبا پر از گل های
رنگا رنگ،بله ...بهار را پیدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع بـه نوشتن کردم آن قدر نوشتم که تا صدای خانم معلم مرا بـه خود آ
ورد :      هرچه نو شتید بس هست ، حسینی تو
بیـا انشایت را بخوان.

 حسینی با آن دماغ های آ ویزان کـه انگارآفتابه
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمـی دانم چه چیزی را خواند ولی
هرچه بود مطمئن بودم مـهمل بوده ،چون بچه بسیـار بی استعداد ولی پر رویی
بود . بار دیگر صدای خانم معلم بلند شد ، رضایی تو هم بیـا انشایت را
بخوان. نمـی دانید چه قدر خو شحال شدم ؛چون مـی دانستم شا ه کاری خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع بـه خواندن کردم:

"فصل بهار را تعریف کنید.

بهار مانند پاییز ا ست، بهار مانند زمستان هست و بهار مانند که تا بستان و به عبارتی تما م شان فصل .          درون تابستان هوا گرم هست ودر بهار نیست ،خو ب نباشد .

در زمستان برف مـی بارد و در بهار نمـی بار د ، خوب نبارد .

آ یـا بـه این دلایل مـی توا نیم بگوییم ، این از آن بهتر و آن از این بدتر هست ؟

بهار
یک معناست ، معنی زیبا یی ها، مـی خواهد فصل باشد و یـا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل های زیبا یک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زیبایم بودم کـه بار اول صدای خانم معلم را نشنیدم کـه فریـاد مـی
زد :"خفه شو پسره احمق !"

چشم تان روز بد نبیند خانم معلم را دیدم کـه چهره اش بـه رنگ لبو درون آمده بود و با سر
عت بـه طرف من     مـی آمد. که تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولی نمـی دانم چرا بـه دومـی نکشید. انگارخانم معلم پشیمان شده بود! به
هر حال بـه سرعت بر گشتم و در سر جایم نشستم . ولی چرا؟ مشکل نو شته
ام درون کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهمـیدم چرا ؟ ازهمـه مـهم تر این که
درامتحان با این کـه مریض شده بودم ونتوانستم درون سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بیست داد !!

***

زنگ
را زدند و همـه بـه سمت درون دویدیم با حرارت و سر عت سمت خانـه مـی آمدم کـه نا
گهان یـاد مـیهمانی عصر افتادم ، قد م ها یم سست شد،غمـی شناخته شده سرا پا
یم را درون برگرفت ، غمـی کـه خوب دلیلش را مـی دانستم ولی به منظور گریز از آن هیچ
چاره ای نبود .

کوچه
ها را یکی بعد از دیگری پشت سر مـی گذاشتم ، بـه آخرین کوچه کـه رسیدم با
منظره ای آشنا روبه رو شدم، این کوچه دو طرفش کمـی بالا آمده بود و مـیانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکی بود کـه آب باران بـه داخل آن مـی رفت، البته گا
هی اوقات تکه ای سنگ جلو ی آن را مـی گرفت وآب چون نمـی توانست از آن رد شود
سطح کوچه را مـی پوشاند. امروز هم همـین اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه های همسایـه مان کـه تقریبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ایستاده بودند و نمـی دانستند چگونـه حتما از آن بگذرند. انگار این بار
شانس بـه من رو کرده بود. با این کـه روزم شروع خوبی نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمـی خورده بودم شاید حالا با لذت عبور از این آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش مـی کردم .

چند
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان ، با تحقیر نگاهی بـه کفش های
قشنگ و مکش مرگ مای پسرها انداختم، نمـی دانید چه وقت ها بـه خاطر این چکمـه
های سیـاه و بلندو زشت درون مقابل کفش های قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولی
امروز نوبت تلافی رسیده بود ودیگراین کفش های زیبا و راحت بـه درد نمـی
خورد. زنده باد بت های سیـاه و زشت !!

با تحقیر نگاهی بـه سرا پای پسرها انداخته و با نگاهی دزدکی بـه ها و با لبخندی پیروزمندانـه مانند اساطیر قدیم یونان بـه آب زدم ! چنان غرق دلبری از حضار بودم کـه فراموشم شد چاهک درون وسط کوچه قرار دارد و من گردن شکسته درست درون وسط کوچه مشغول دلبری هستم ! فشار
بت های نکبتی و سنگین من سنگ روی چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پای راست من و بقیـه قضایـا؟! با سر بـه داخل آب غلطیدم و درهمان لحظه صدای
قهقهه بچه ها را شنیدم ، دیگر سردی آب را هم احساس نمـی کردم. گر گرفته
بودم ، نـه خندیدم و نـه گریـه کردم !به آ رامـی بلند شده ، بـه طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هایم را از تنم درآورده ، کنار بخاری
گذاشت که تا خشک شود، مادرم هم زیـادپا پی من نشد کـه چه اتفاقی افتاده، شاید
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هایم شسته شدند!

بعد
از این کـه ناهار را خوردم درون اتاق بالای صندوق نشستم. مادرم پرسید: عصر چه
لباسی مـی پوشی؟ سئوالی از این خنده دارتر نشنیده بودم! من غیر از آن یک
دست لباس زرد ، قهوه ای ، زرشکی ، سورمـه ای مگر چیز دیگری هم داشتم ؟!
خودش ادامـه داد، لبا س هایت کـه خشک مـی شوند ، من هم دارم برایت جوراب درست
مـی کنم ! نـه این دیگر غیر قابل تحمل نبود ،چشم هایم کنارچرخ خیـاطی بـه چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هایی کـه اگر بـه پا یم مـی کردم که تا سر ران هایم
هم کش مـی آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها بـه سرم مـی آید ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هایم جوراب بپوشم .

مادرم
در سکوت جوراب ها را یکی یکی بلند مـی کرد وبا قیچی نزدیک بـه ده سانت جلوی
آن راکه پاره شده بود، مـی برید و زیر چرخ مـی گذاشت و مستقیم چرخ
مـی کرد ! نـه انحنایی و نـه بریدگی ای!

اصلا"
شما درون عمرتان چنین جوراب هایی را پو شیده اید؟ وقتی بـه پای تان کردید
جلوی آن دارای دو شاخ مـی شود و رکابش که تا وسط کف پای تان مـی آید کـه هیبتش
بزرگ ها را مـی ترساند، چه رسد بـه بچه ها! نکبتی گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روی صندوق نشسته ، با
التماس بـه مادرم نگاه مـی کردم. مادرم هم مانند یک خیـاط زبر دست جوراب ها
را مـی دوخت وبا تحسین بـه آن ها نگاه مـی کرد. من تحمل ساخت هر چیز خا نگی
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها یم هم خانگی بود مادرم کاغذ های امتحانی را
مـی خرید و و وسط آن هارا با نخ و سوزن مـی دوخت و مـی شد دفتر و با این که
اکثرا" دو طرف آن با هم یکسان درون نمـی آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولی
این جوراب ها نـه! آن ها یک چیز دیگر بودند!

 داشتم
فکر مـی کردم پوشیدن این جوراب ها نحسی امروز را تکمـیل مـی کند .هر چه به
وقت مـیهمانی نزدیک تر مـی شدیم من هم کلا فه تر مـی شدم. بـه هر حال جلوی
گذشت زمان را کـه نمـی شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سلیقه خودش
یک جفت از آن جوراب های کذایی را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولی انگار متوجه هیچی چیزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشیدم، بـه همـه چیز شبیـه بود جز جوراب! لباس هایم را کـه تازه خشک
شده بودند بـه تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتادیم .

***

خانـه
ما که تا خانـه عموی مادرم فا صله زیـادی نداشت، وقتی بـه آن جا رسیدیم بقیـه
مـیهمان ها آ مده بودند. بچه های فامـیل داخل حیـاط مشغول بازی بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازی شدم.کودکی بود و فراموشی
،بازی گٌرگم بـه هوا و دویدن وگرم شدن درآن هوای سرد باعث شد همـه چیز را
فراموش کنم ؛حتی گشادی کـه در چکمـه هایم پیداشده بود و آب جمع شده در
حیـاط داخل آن       مـی رفت!

هوا تاریک شده بود ، صدای خانم صا حب خانـه بلندشد کـه "دیگر باز ی بس است،بیـا
یید بالا چیزی بخورید"! با بچه ها از پله ها بالا رفتیم و جلوی درون اتاق
ایستادیم. بچه های فا مـیل از و پسر، یکی یکی کفش ها ی شان را درون مـی آ
وردند و داخل اتاق مـی رفتند، برایم خیلی جالب بود! تما م شان کفش پا ی شان
بود و وقتی کفش های شان را درون مـی آوردند جوراب های تمـیز و خو ش رنگ شان
خود نمایی مـی کرد. آخرین نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت های پاره و
جوراب های شاخ دار و خیس ساخت خانـه !

صدای
مادرم را شنیدم:" رضا چرا نمـی آیی؟" بـه آرامـی پای راستم را از داخل چکمـه
بیرون آوردم. چشم تان روز بد نبیند! آب داخل چکمـه باعث شده بود آن چیز های
زشت و بد هیبت کـه مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثیف و
گلی شود و به من دهن کجی کند! بار دیگر صدای مادرم را شنیدم:"
رضا چه مرگته چرا نمـی آی؟" نـه راه بعد داشتم ونـه راه پیش! مـی دانستم اگر با
این چیزهای نکبتی داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالی های صا حب خانـه را کثیف
مـی کنم و موجب خنده بچه های فامـیل هم مـی شوم.دیگر به منظور آن روز و با آن
اتفاقاتی کـه برایم افتاده بود ،تحمل تحقیر شدن را نداشتم.نا گهان یک تصمـیم
انقلابی
گرفتم
، بـه سرعت جوراب ها را از پایم درون آورده ، همان طور خیس داخل جیب
هایم چپاندم. با عزمـی راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. بـه سرعت دویدم .تا
قبل از این کـه مادرم بفهمد شاهکار خیـاطی اش را درون آورده ام، نشستم!
در یک لحظه نگاهم بـه چشم های مادرم افتاد ، بـه پاهایم خیره شده بود.چهره
اش دیدنی بود. دیگر بـه سیم آخر زدم و بدون توجه بـه نگاه های غضناک مادرم،
با خنده پیش بچه ها نشستم و با خوردن آجیل و شیرینی و مـیوه همـه چیز را
فراموش کردم.

زمان
رفتن رسید ، قبل از همـه بلند شدم و با یک خداحافظی سریع از اتاق بیرون
آمده، خودم راکنار درون حیـاط رساند.مادرم از همـه خداحافظی کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه ای تأمل از درون خارج شده ، بـه راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل بـه دنبالم مـی آمد.من سعی مـی کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزدیکش نشوم. کنار درون خانـه ایستادم که تا با یک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با یک اردنگی جانانـه چنان مرا داخل حیـاط پرت کرد
که اگر اتاق خانـه مان هم سطح حیـاط بود دیگر زحمت بـه داخل اتا ق رفتن را هم
نمـی کشیدم! با چند تو سری دیگر کار از طرف مادرم تقر یبا" تکمـیل شد! 
پدرم وقتی موضوع را جویـا شد مادرم با آب و تاب تمام توضیح داد کـه من چه
طور باکندن آن چیزهای نکبتی و زشت آبروی خانواده را ام! او هم با چند
کشیده آبدار کار را تکمـیل کرد !

***

در
رختخوا بم فکر مـی کردم اگر جوراب پایم بود آبروی من مـی رفت و کندن آن
آبروی خانواده را برد! راستی چه قدر راحت آبروی آدم ها بـه خطر مـی افتد!
پلکهایم سنگین شده بودند ، روز سختی داشتم ، یک روز بهاری بارانی با جوراب !

بهار را نتوانستم پیدا کنم ، و هنوز هم! حتی درون ژاکت پر از گل !

باران رادیدم ، نـه! یک رحمت آ سمانی نبود یک بلیـه آ سمانی بود !

ولی جوراب ها یم ، جوراب هایم یک نکبت آسمانی زمـینی بود .

پلکهایم بروی هم رفت .




[موضوع انشا :فصل بهار را تعر یف کنید - mansour13 انشاءدرمورد معلم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 08 Aug 2018 07:47:00 +0000